دویدم تا برسم به مغازه ی سرکوچه دیدم که بله...مغازه بسته اس..
زیر لب گفتم تف به این شانس..سریع رفتم خونه و ماشین رو برداشتم راه افتارم تو خیابونا
ی دفه ی خانمی رو دیدم ک گوشه ی خیابون افتاده..پیاده شدم و هرچی تکونش دادم دیدم ک ب هوش نمیاد
زیر لب گفتم تف به این شانس
ب نزدیک ترین بیمارستان رسوندمش..بعد از ربع ساعت دکتره میاد و میگه شما با این خانم چه نسبتی دارید؟
گفتم هیچ نسبتی
همینطور که داشت منو سوال پیچ میکرد سروکله ی افسر نیروی انتظامی پیدا شد
دکتر حرفشو قطع کرد
رفتم بالای سر همون دختره..ازش پرسیدن ک من ب اون زدم؟دختره گفت نه..یه آرامش خیلی خوبی بهم دست داد..اما آرامش قبل از طوفان بود
بهش گفتن با این عاقا نسبتی دارین؟گفت آره و غش کرد
حالا بیا و حالیشون کن ک من با این دختره نسبت ندارم
یه دفعه دیدم همهی حواسا به منه..یه ان به خودم اومدم و دیدم که به لطف بارون زیر شلواری نازکم خیس شده و صحنه ی فاجعه باری رو ساخته
رفتم توی اتاق دکتر..بعد از چند دقیقه دکتر اومد توی ااق و گفت اون خانمه حامله اس
چشمام سیاهی رفت..یاد دوست دخترم افتادم
بهد از ازمایش DNAمشخص شد ک من اصلا نمیتونم بچه دار بشم
قیافه ی همه ی زن های زندگیم اومد جلوی چشم
یا دوس دخترم ک امروز بهم خبر داده ک بار داره..یاد منشی م ک چهار میلیون گرفت تا بچه اشو بندازه
یاد بچه ای ک مال منه و بخاطر اینکه مخارجش رو ندادم منو دادگاهی کرد مادرش
یاد اون یکی دوس دخترم ک داره میره واسه زایمان بستری شه امروز
یاد زن اولم ک چهارتا بچه دارم ازش
موبایلم زنگ خورد..زن دومم بود..جواب دادم..گفت:عزیزم کجایی؟بچه ها سراغت رو میگیرن..واسه مدرسه ی بچه ها باید یه مقدار بهم پول بدی..زود بیا خونه عزیزم
گوشی زو قطع کردم و زیر لب گفتم تف به این شانس
نظرات شما عزیزان: